Six feet under scream
من یه ویژگی عجیبی دارم که همیشه وقتی برای اولین بار واسه یه مجله ای چیزی پیام میدم حتما چاپ میشه حتا اگه چرتوپرت باشه :| خوش شانسی نیست چون هیچ جای دیگه ای بروز پیدا نمیکنه! فقط و فقط تو همین یه مورد. تا جایی که یادم میاد این اتفاق تا حالا واسه مجله ی جوانان امروز، تماشاگر (که یه مجله ی اختصاصی فوتبالیه و من اینقدر فوتبالی نیستم که حتا نمیدونم آفساید چیه :|) و چند تا از باشگاهای تله تکستی شبکه چهار و دو بوده.
امروز مجله رو برده بودم مدرسه که تو وقت بیکاریم بخونم، اون صفحه رو نشون نرگس دادم و خرذوق شد :| :))))) این بشر دیوونه س :)) میگفت بده مجله رو واسه خودم حتا :))
صبح تا حالا دارم به خودم میگم بابا این از تعارفهای معموله ولی حالیم نمیشه :دی
بعد نمیدونم آیا تصور من از معصومین اشتباهه یا اینا منابع معتبری نیستن!
+ اگه آقای یارِ سابق (!) اینجا رو میخوند الآن اعتراض میکرد که چرا وقتی خودم از یه چیزی مطمئن نیستم نشرش میدم و باعث مشکوک شدنِ عده ی بیشتری میشم! این حرف جداً درسته و بخاطر همینم تصمیم گرفتم این متنو رمزدار کنم! پاکش نمیکنم برای اینکه داشته باشمش و بعداً از کسی بپرسم یا بیشتر روش فکر کنم.
این بار با دیدِ دیگه ای خوندمش و سعی کردم برداشتهای بهتری ازش بکنم و به جذابیتای نگارشی کتاب (مثل سجده ی واجبه و کلمات انگلیسیِ بسیارِ استفاده شده توی متن) و چیزای عجیب غریبی که توی همه ی کتابای امیرخانی پیدا میشن (مثل نوری که از سر ارمیا به آسمون میرفت یا حرف زدن با سهراب یا پیامک زدن با شماره ی قبر!) کمتر توجه کنم.
واقعیتش شخصیت ارمیا خیلی غیرقابل باوره! خود امیرخانی میگه ارمیا رو دوست نداره چون خیلی با خودش درگیره. اما به نظر من اصلاً نمیشه این همه تناقض و سست ارادگی توی وجود یه نفر. ارمیا هزاران بار میگه که «باید با آرمیتا حرف بزنم» و باهاش حرف نمیزنه. میبینه همه ی تضادهایی که بین خودش و آرمیتا هست رو ولی بازهم ادامه میده و حتا تا عقدم پیش میرن. من اصلا نمیفهمم چرا ارمیا از ایران رفت! حرفای حاج مهدی راجب یادولت و یاخودم هم برام قابل قبول نیست. یعنی با چیزی که من از یه فرد مذهبی میشناسم جور درنمیاد.
کتاب قشنگ و جالبیه اما نه اونقدر که توی سیزده سالگی تصور میکردم.
درمورد پیتزاعه که حق باشماست، ولی من اولین عشقمو یادمه!
« احتمالایک دهه هفتادی خاطره اولین پیتزایی که خورده را هیچ وقت به یاد نداشته باشد. همان طور که شاید اولین عشقش را. اما اولین پیتزا برای یک دهه شصتی چیزی در حد اولین خاطره عشقش همیشه با او خواهد ماند. »
من میگم احتمالا یه دهه هشتادی خاطره اولین دیوایسِ (هرچی فکر میکنم معادل فارسی واسش پیدا نمیکنم!) لمسی ای که دیده رو یادش نیست، ولی یه دهه هفتادی هیچوقت خاطره اولین باری که با انگشتش منوی موبایلو بالا و پایین کرد و اون همه شگفتی رو هیچوقت فراموش نمیکنه.
فک کنم دارم پیر میشم!
پ.ن: برای نهایی خود را نَکُشید. گرفتنِ اون بیستو پنج درصد یه راه حل ساده داره اونم فقط و فقط خوندن کتاب درسیه. تازه بعدشم مث ما سال بعدش میان میگن تاثیر کلیُ برداشتیمو فقط تاثیر مثبت مونده.
آخرین باری که دیدمش باهم بودیم. از امتحان زیست برمیگشتم. تو مدرسه که بودم زنگ زده بود که بیا بیرون دیگه منتظرم! ازش دلخور بودم که بدون هماهنگی اومده بود. یه مسیری رو اشتباهی رفته بودیم وداشتیم برمیگشتیم که فائزه رو دیدم.
همون روزم خیلی عوض شده بود. من با فائزه تو راهنمایی دوست بودم! معلوم بود که تغییر میکنه. ولی عکسای الانش که تو اینستا میذاره خییییلی فرق داره با خودش...
کاش اینطور نشده بود.
شارژ نداشت. یکم خجالت کشیدم و گفتم کاش اون هزارتومنیه روی قفسه ی کتابخونه رو صبح برداشته بودم. تو جیبم گشتم و دیدم هزارتومن دارم. یه نفس راحتی کشیدم و رفتم نشستم که موقع پیاده شدن بدمش به راننده.
یادم رفت. پیاده شدم و سرخوشانه راه افتادم طرف خونه و چند دیقه بعد تازه یادم اومد.
خب، الان هم ناراحتم از اینکه حتا نمیدونم اتوبوس خصوصی بود یا نه، هم از اینکه راننده وقتی صدای دستگاهو شنید از تو آینه نگاه کرد و منو دید. دید و حرفی نزد چون به نظرش رسید که یه دختر چادریِ مقعول با روسری لبنانی مسلماً بدون پول سوار نمیشه. اگه یادش مونده باشه و تا ایستگاه آخر صبر کرده باشه که یه دختر چادری مقعول با روسری لبنانی بیاد بهش کرایه رو بده، یعنی اینکه من گند زده م تو آبرو و اعتبار هرچی چادریه.
دومی بیشتر درد داره راستش.
این اسم یکی از فصلای آتش بدون دوده، با کمی تغییر. یکی از زیباترین فصلا. اسم اون فصل هست «از زخم قلب آمان جان». فقط وقتی دیدمش خیلی ذوق کردم. میدونین؟ حس خوبیه که اینقدر یه کتابو عاشق باشی و یه نشونه ای ازش تو هفته نامه ای که عاشقشی ببینی.
خودت به درک! این همه بغض و نفرت وجودتو داری تزریق میکنی به نطفه ی توی شکمت...
من داشتم به شیر خوردن نوزاده نیگا میکردم. با لبخند برگشته بودم طرفشو از حرفش لبخند رو لبم خشکیده بود. چند ثانیه نگاش کرده بودمو رومو برگردونده بودم طرف اون زن جوون با چهارتا بچه ی قد و نیم قد که داشت با آرامش نوزادشو شیر میداد.
- آره اتفاقن میخونه. مثلن دیشب که گفته بودی «ریدی عزیزم؟» ها؟ اونو خوند!
- یا ابلفضل بدبخ شدم :O آبروی نداشته م برباد رفت :((((
- هاهاهاها :)) من تو هال بودم یهو دیدم بلند بلند میخنده صدام زد گفت بیا ببین چی میگه نرگس :)) بیخیال بابا مامانم از خودمونه. ولی مامان تو از خودمون نیست :| حواست باشه یه وقت نبینه اسمسامو!
- اوووه اون که دیگه فهمیده تو چه آدمی هستی. راحت باش عزیزم.
:|
خیلی راحت تر از چیزی که فکر میکنن. زمان همیشه همه چیزو حل میکنه. چون همه چیزو پاک میکنه.
دوسال پیش نمیتونستم هیچ شبی رو بدون حرف زدن باهاش سحر کنم. واسه همینم گند زدم به همه چی تا جایی که مجبور شدم. و عادت کردم. دوسال پیش هروقت حرف جدا شدن بود من همش به روزمرگی هامون فکر میکردم. به اینکه یه لاک جدید میخرم و کسی نیست که براش بزنمش. به اینکه با مهدی دعوام میشه و کسی نیست که پیشش گریه کنم. به اینکه کسی نباشه که بگه: کمرت خوبه؟
فکر میکردم نمیتونم این نبودنشو تحمل کنم. اما تونستم. مستقل شدم. سخت بود اما من بهش عادت کردم. چون تقریبا همه شونو فراموش کردم.
الان داره تاریخ تکرار میشه. داریم جدا میشیم. این بار بدون هیچ آرزویی و برای همیشه. فکر حذف همه ی رویاهایی که واسه آینده مون داشتم دیوونه م میکنه. فکر اینکه هیچوقت اون همه چیزایی که واسش نوشتم به دستش نمیرسن. اینکه اون خرس کذایی هیچوقت مال من نمیشه و هیچوقت زیر اولین بارون خیس خیس نمیشیم. میدونی؟ رویاهام خیلی بیشتر از این حرفان. و من با تک تکشون زندگی کرده م. الان میفهمم که باید حذفشون کنم. واسه ی همیشه.
دوسال دیگه همه ی اینا از ذهنم پاک میشن. میشم یه سارای خالی. با یه عالمه خاطره ی محو.
توی Room جوی به جک جریانو میگه. اینکه چه اتفاقی واسش افتاده. جک جیغ میزنه. بهش میگه که داره دروغ میگه و ازش متنفره. فرداش جک با همه چی کنار میاد. با واقعیتای جدید.
این قابلیتیه که همه ی آدما دارن. این اتفاقیه که برای من میفته.
خدا به پیامبرش فرمود: «به عزّتم سوگند که توبه فلان شخص را تا وقتی شیرینی گناه در دل او باشد نمیبخشم»
من همیشه با این مشکل داشتم و اصن نمیفهمیدمش! معلومه که همه ی گناها شیرینن و معلومه که شیرینیشون یاد آدم میمونه خب :| :))
از اونجایی که کتابای دینی تنها کتابای مذهبی ایَن که همه بلااستثنا میخوننشون، بهتر دیدم که اینو اینجا بنویسم. این سایت یکم بهتر و واضح تر اینو توضیح داده و تفسیر کرده.
به عبارتی بی یورسلف، بات بی یور بست سلف
یو کنت بیلیو چقد بهم امید داد!! یعنی خودم حس میکردم همه جمله هاش استحماریه! (استحماری یعنی خرکنی! ر.ک به بیوتنِ رضا امیرخانی که این روزا دارم دوباره میخونمش). هی َم بهم میگفتم واقعا؟ یعنی کنکورم همین جوریه؟ یعنی همینقدر راحته داروسازی آوردن؟ اونم میگفت فکر کردی مثلا کنکور میگن تو خوشگلتری تو بیا برو پزشکی؟ :| خو همینه دیگه!
یعنی اینقدر وقتی پیشش میرم خوبه که دلم میخواد بیام همه شو بنویسم :))
کلاً منو دوم شخص، مخاطب قرار میده. از خودش که ریش داره و من که چادر دارم بعیده! اما از اینکه ده سال از من بزرگتره و از اینکه متاهله و از اینکه مشاورمه بعید نیست. بعد یه جاهایی یهو یادش میاد و رسمی میشه و این خیلی خنده داره :)) مثلا این بار یادش رفته بود که جلسه ی قبل راجب ماه رمضون حرف زده بودیم و گفت راجب ماه رمضون باید بگم که شما اگه اعتقاد دارید باید فلان کارو بکنید :دی
خوبم الان :) قبلنا اینجوری نبود ولی جدیدا خیلی روحیه میده! خیلی خوبه که درک میکنه استرسمو. یادم میده آزمونو درست بررسی کنم و نقاط قوتو ببینم. یادم میده امیدوار باشم.
من بعد مهدی رفتم تو :دی یعنی مهدی 7:30 وقت داشت و من 8. به مهدی که گفته بود زیرِ پنج شی میکشمت :دی (با اینکه مهدی رشته ش با من فرق داره ولی همیشه ترس دارم از اینکه باهاش مقایسه بشم... از اینکه آقای ن. با خودش بگه چقد این دوتا باهم فرق دارن! و چقد پسره باهوش تره...)
بعد باهاش چایی خوردم :)) این جذاب ترین بخش ماجرا بود. این اتفاق اونجا معمول نیست و منم اولش تعجب کردم که اون یکی چایی مال منه؟! منم کلاً چایی خور نیستم. چه برسه به الان که فصل گرماست و چاییا رو هم توی لیوانای دسته دار بزرگ ریخته بودن! البته اینقدر حرف زدیم که چاییا یخ کرد و وقتی خانوم منشی زد به در که وقت تمامه تازه آقای ن. گفت بفرمایید چایی! طبیعی بود که نگران خرچ خرچ قند زیر دندونام و سکوت دفترش بودم؟ :)))
اینهمه کلیشه تا کی؟
از خنده دلمو میگیرم و سه بار رو زمین غلت میخورم
گفتم آره آره. تو هم داری از این خاطره ها؟
گفت آره. یادته جلوی خونه قبلیمون یه خرابه بود؟ یادمه یه بار یه هلیکوپتر اومد اونجا نشست ما هم همه رفتیم پیشوازش.
:|
یعنی واقعا نمیدونست خواب بوده یا واقعیت :| هلیکوپتر آخه؟
+خاطراتی که از اون پارکِ «ناکجاآباد» دارم خیلی خیلی برام دوست داشتنی َن. نگاهای خیره ی پیرمردایی که صبح زود میومدن پارک و دورهم جمع میشدن و وقتی تیپمونو میدیدن خیالشون راحت میشد و چیزی نمیگفتن. گشتنِ کیفش جلوی نگاهای اولها متعجبش و بعداً خندانش. پیدا کردنِ چیزایی که واسه من خریده بود. حسرت اون تابی که میخواستم سوار شم و چون شلوغ بود نشد. حتا گرمیِ فوق العاده ی دستاش... مگه میشه فراموش کرد آخه؟
نسرین اومده که لپ تابو ببره و من فقط رفتم یه سلام بهش کرده م و بیخیال درک و شعور اجتماعی و روابط خانوادگی شده م و اومدم بیرون. فردا امتحان ریاضی دارم و حتا نمیدونم چطور باید نقطه عطف پیدا کنم و حسشم نیست! میفهمید؟
کی میشه من از دستت راحت شم؟!
گفتم روزه میگیرم اما درسمم میخونم. قرار نشد گند بزنم تو یه ماه آخرم! قرار بود شبا بیدار بمونم و روزا بخوابم که نخوام با گرسنگی درس بخونم و برای تک تک ساعتای بعد افطار تا سحر و از سحر تا ظهر برنامه داشتم. از همون پارسال.
یه دبیر شیمی داریم، یه مرد 35-36 ساله. یه بار سرکلاسش بحث همین شد. بچه ها میگفتن خدا میفهمه ما کنکور داریم خب! میبخشه! (چرا بعضی وقتا اینقدر راحت جای خدا تصمیم میگیریم؟!). آقای دبیرِ شیمی گفت: اگه حتا یه رکعت نمازتونو به خاطر کنکور به تاخیر بندازین، بدونین ضرر کردین.
هیچکدوم از دوستای من امسال روزه نمیگیرن و همه ی بزرگترا (خونواده و فامیل) به شدت نکوهشم میکنن که نمیخواد روزه بگیری بابا :| با همه ی این اوصاف من راجب روزه گرفتن مردد نشدم، فقط یکم نگران شدم. دیروز این موضوعو به آقای نون هم گفتم. اونم همینو پیشنهاد داد و یکم با جزئیات بیشتر برام توضیح داد که باید چیکار کنم. (گفت «فقط باید تو یه هفته ی بین عید فطر و کنکور سریع برگردیم به حالت دیفالت و چاره ش اینه که عید فطرو کلاً بخوابی D: یعنی کلِ 24 ساعتشو. که البته کار سختی هم نیست :/» از کجا فهمیده بود؟ :|)
خب؟ امروز به نرگس میگم قراره چیکار کنم و میگه من که شرط میبندم امسال دوسه تاشو میگیری و بعدش بیخیال میشی :/ |: |: من واسه کم کردن رویِ این بشرم که شده همه شو میگیرم :|
بعد من یه ماهه واسه بیان ایمیل دادم و هنوز هیچ در هیچ.